نتایج جستجو برای عبارت :

کلاهت رو قاضی کن

شب خواست تا به هیأت ماهت در آورم آیینه از دو چشم سیاهت در آورم حوا شدی به وسوسه , تا آدمت شومیوسف شدی که از ته چاهت درآورمبنشین نترس , دست به مویت نمی زنم بگذار تا که شال و کلاهت در آورم بنشین و سر گذشت مرا مو به مو بخوان تا  از  دل  تو    آتش آهت    در آورم تا دل بخواهتان بشوم , زودتر بگو خود را چه شکل با چه شباهت در آورم مشکل پسندمن , چه کنم تا که خویش را مقبول طبع و طرز نگاهت درآورم؟سیدمحمدعلی رضازاده
ﺷﺨﺼ ﺳﺮﻭ ﺎﺭﺵ ﺑﻪ ﺩﻮﺍﻥ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﺸﺪ ﻭ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺶ ﺍﺯ ﺁﻧﻪ ﺑﻪ ﻣﺤﻤﻪ ﻗﺎﺿ ﺑﺮﻭﺩ ﺩﺭ
ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﻼﻫﺶ ﺭﺍ ﺟﻠﻮ ﺧﻮﺩ ﻣ ﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﻼﻩ ﺭﺍ ﻗﺎﺿ ﻓﺮﺽ ﺮﺩﻩ ﻭ ﺁﻧﻪ ﻪ ﻣﺨﻮﺍﺳﺖ ﺩﺭ
ﻣﺤﻤﻪ ﺑﻮﺪ ﺑﻪ ﻼﻩ ﻣﻔﺖ ﻭ ﺭﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭﻭﻍ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻣﺴﻨﺠﺪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﻧﺰﺩ ﻗﺎﺿ ﻣﺮﻓﺖ ﺗﺎ ﺳﺨﻨ ﺑﻪ
ﺿﺮﺭ ﺧﻮﺩ ﻧﻮﺪ .
ﻮﻥ ﺮﺳﺪﻧﺪ ﺍﻦ ﺳﺨﻨﺎﻥ ﻣﺤﻤﻪ ﺴﻨﺪ ﺭﺍ ﻄﻮﺭ ﺍﻨﻄﻮﺭ ﺩﺭﺳﺖ ﻭ ﺑ ﻏﻠﻂ ﺩﺭ ﻣﺤﻀﺮ ﻗﺎﺿ ﻣﻮﺋ
ﺗﺎ ﺑﻪ ﻧﻔﻊ ﺗﻮ ﺣﻢ ﻣﺪﻫﺪ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ
⚜️ببین، بیا خودت کلاهت را قاضی کن! مگر می‌شود من، تو را نشناسم و خاطرخواهت شوم؟! مگر می‌شود بی‌آنکه بدانم با تو بودن به چه دردم می‌خورد دستم را توی دستت بگذارم؟! من انسانم‌ها! با همان مختصات عجیب و غریبی که خودت از روز اول در سیستمم تعبیه کرده‌ای. و بعد برای آفرینش من، باز هم تأکید می‌کنم، منِ با همین مختصات، به خودت آفرین گفته‌ای.❤️حالا این من، می‌خواهد بیشتر بشناسدت... من اغلب فکر می‌کنم به تو، به خودم، به نسبتمان، به اینکه من با این
 
سال های زیادی گذشت تا بفهمم زندگی شوخیِ به اشتباه جدی گرفته شده ماستو به اندازه خواستن های ما بخیلو به اندازه نخواستن های ما دست و دلبازو از هیچ کس هیچ چیز بعید نیست همانقدر که از روزگارفهمیده ام بعضی قرص اعصاب مصرف می کنندبعضی چهار اثر از اسکاول شین میخوانند و انرژی مثبت جذب می کنندبعضی دعا می کنند و منتظر معجزه می مانندبعضی هم هیچ غلطی نمی کنند به ریش بقیه میخندندفهمیده ام اغلب آن هایی که حرف میزنند معمولا در عمل لنگ میزنندفهمیده ام کتا
سال های زیادی گذشت تا بفهمم زندگی شوخیِ به اشتباه جدی گرفته شده ماستو به اندازه خواستن های ما بخیلو به اندازه نخواستن های ما دست و دلبازو از هیچ کس هیچ چیز بعید نیست همانقدر که از روزگارفهمیده ام بعضی قرص اعصاب مصرف می کنندبعضی چهار اثر از اسکاول شین میخوانند و انرژی مثبت جذب می کنندبعضی دعا می کنند و منتظر معجزه می مانندبعضی هم هیچ غلطی نمی کنند به ریش بقیه میخندندفهمیده ام اغلب آن هایی که حرف میزنند معمولا در عمل لنگ میزنندفهمیده ام کتاب
تنها جایی که من می توانم خودم را به طور واقعی و بدون هیچ گونه ترسی ببینم داخل اتاق روانشنسم هست.این هفته که پیشش رفتم بهم گفت که تو حتی خودت ، خودت را قبول نداری و اصلا با خودت حال نمی کنی وقتی تو خودت از خودت راضی نباشی چطور می توانی بقیه را جذب کنی؟ راست می گفت من همیشه می خواستم به دیگران تکیه کنم چون هیچ وقت خودم را قبول نداشتم و همیشه محتاج تایید دیگران بودم و برای همین خودم را به دیگران می چسباندم. حالا که حالم خیلی خیلی بهتر از ماه های پیش
بخشش نوجوان
مادر بهش گفت :
" ابراهیم ، سرما اذیتت نمی کنه .. ؟ "
گفت :
" نه مادر ، هوا خیلی سرد نیست .. "
هوا خیلی سرد بود ، ولی نمیخواست ما را توی خرج بیندازد .
دلم نمیامد ، همان روز رفنم و یک کلاه برایش خریدم . صبح فردا ، کلاه را سرش کرد و رفت .
ظهر که برگشت کلاه نبود .. !
گفتم :
" کلاهت کو ؟ "
گفت :
" اگر بگم ، دعوام نمیکنی ؟ "
گفتم :
" نه مادر ، مگه چیکارش کردی ؟ "
گفت :
" یکی از بچه های مدرسه مون با دمپایی میاد ، امروز سرما خورده بود ، دیدم کلاه برای او واجب تره .. "
 
بیخیالِ صفِ گوشت و مرغ شده‌ام. بیخیالِ هر چه که بخواهد جمله‌ی «حق گرفتنی‌ست» را هی توی مغزم بکوبد و ناتوانی‌هایم را به رخم بکشد. دیگر پلاکارد بالا نمی‌گیرم و به گلویم باد نمی‌اندازم و جلوی درِ دانشگاه به عالم و آدم اعتراض نمی‌کنم. به نظرسنجی‌های مسخره‌ی اینترنتی بدبین‌تر از همیشه شده‌ام و دیگر انگیزه‌ای برای این‌جور مسخره‌بازی‌ها ندارم. به حرف پدرم برگشته‌ام که می‌گفت «کلاهت را سفت بگیر تا باد نبرد». تا توی این وضعیتِ نامشخصِ ه
خدایی وجود ندارد که به تو اهمیت بدهد!
 
آری حق با توست! خدا تو را کاملا فراموش کرده است. خدا تو را فراموش کرده است که در زمین راه می روی و دروغ می گویی، ولی باز هم نان و رزق تو از جایی که باورت نمی شود به تو می رسد. خدا تو را فراموش کرده است که به خانه ی دوستت می روی و پشت سر او حرف می زنی ولی باز هنگام شب تمام اعضای بدن تو همدست می شوند که تو با آرامش بخوابی! خدا تو را فراموش کرده است که خشمگین می شوی و داد و فریاد می کنی و ادعای حرف راست را می زنی ولی ب
بگذار تا انقلاب نشده است با یکدیگر حرف بزنیم، فردا که یا تو زور داری یا من، دیگر حرف حرف زور خواهد بود. بگذار آن آدم‌هایی که خاک شدند و خاکشان گِل شد و گِلشان دیوار شد از توی دیوارهای گلی بیرون آیند و با من و تو حرف بزنند. بگذار همین حالا که تو حجاب داری و من نه، سر به سر هم بگذاریم، فردا شاید نه روسری‌ای باشد نه سری. بگذار همین حالا که من و تو تنها قلم به دست داریم اندکی باهم قدم بزنیم فردا شاید قلم تو را شکستند یا قلم ران من را. چه کسی می‌داند ش
آری حق با توست! خدا تو را کاملا فراموش کرده است. خدا تو را فراموش کرده است که در زمین راه می روی و دروغ می گویی، ولی باز هم نان و رزق تو از جایی که باورت نمی شود به تو می رسد. خدا تو را فراموش کرده است که به خانه ی دوستت می روی و پشت سر او حرف می زنی ولی باز هنگام شب تمام اعضای بدن تو همدست می شوند که تو با آرامش بخوابی! خدا تو را فراموش کرده است که خشمگین می شوی و داد و فریاد می کنی و ادعای حرف راست را می زنی ولی باز هم تمام سلول های بدنت فداکارانه تلا
1.   وقتی خونه تنهایی و پدرمادرت سر کار هستن و همزمان یکی می خواد از در یا پنجره بیاد داخل چکار میکنی؟
جواب:  قبل از زنگ زدن به پلیس به مامان و بابا زنگ بزن
چون ممکنه طول بکشه تا به پلیس جریان رو بگه اما اگه به مامان بابا بگه اونا زودی زنگ میزنن به همسایه ها و اونا به داد می رسن.

2. آیا میشه از یه غریبه شکلات گرفت؟
جواب: نه اصلا، نه اسباب بازی، نه شکلات، نه هیچ چیزی

3. یه بزرگتر تو خیابون ازت کمک میخواد، آیا باید بهش کمک کنی؟
جواب:  باید بلند "نه" بگی
+سالی که گذشت ،تلاش کردم تا بعضی
از خواسته هام تیک بخوره ،مهم نیست که بعضیهاش به ثمر ننشست ،به ثمر ننشستنشون به
این خاطر بود که با ارزشهای شخصیم تعارض داشتن،مهم اینه که من قدمی رو که می
خواستم برداشتم و بالاخره اون فضاها رو تجربه کردم و در همون اندازه برام بی نهایت
لذت بخش بود.تنها یک آرزوی دیگه برام مونده و اونم دیدن شفق قطبی هست:))
+سالی که گذشت من  هیچ فیلمی رو بدون پرداخت هزینه دانلود نکردم،دکتر
ارزش این تصمیم و عادت تازه رو بهتر می دونه:))
+
امروز با یک خانم تو کنسولگری دعوا کردم. دارم به این نتیجه می‌رسم که درسته که آدم باید صبور و با حوصله و با فرهنگ و خوش‌برخورد و ملایم باشه، ولی اگه زیادی صبور باشه بقیه، ولو به صورت ناخودآگاه، اون رو مفری برای در رفتن از زیر بار مسئولیت خودشون قرار میدن. قبل از بقیه‌ی آدمای دور میزش اونجا بودم و دونه دونه کار همه رو انجام می‌داد و اونا می‌رفتن و بعدیا میومدن و وقتی من کارمو می‌گفتم با حالت "ای بابا!" می‌گفت یک لحظه صبر کن دیگه! مدل کار من با
بهت زنگ زده بودم. گفته بودم بیا میدون درکه منو بردار. یه ربعم طول نکشید که رسیدی. منو که دیدی ترسیدی.  از خز ِ کلاه ِ کاپشنم آب می چکید. گفتی از کی بیرونی ؟ گفتم از چهار. ساعتت رو نگاه کردی. گفتی هفت و نیمه. گفتم خب هفت و نیم باشه. گفتی زیر این بارون بودی کل این سه ساعت و نیم رو ؟ گفتم زیر این بارون بودم کل این سه ساعت و نیم رو. گفتی کجا بودی ؟ گفتم دانشگاه. گفتی پس چرا سر از اینجا در اوردی ؟ گفتم نمی دونم. تاکسی سوار شدم، یه جایی که نمی دونم کجا بود گ
بهشت
کجاست؟


آقای سهیل رضایی در قسمت دوم فایل صوتی جستجوگر (زندگی
برازنده من) در پاسخ به شخصی که میترسید که در انتهای مسیر زندگیش بهشتی وجود
نداشته باشه خیلی زیبا بهشت رو توصیف کردند که پاسخ بسیاری از سوالها و ترسهای من
رو هم شامل میشد.
بهشت اصلا
داشتنی نیست. بهشت ساختنیه
در طول سفر، بهشت پله ای ساخته میشه و اینطوری نیست
که بری ببینی اوهههههه سرزمین موعود!!!!
بلکه داره آروم آروم از طریق 6 روش ذیل بهشت خلق
میشه
1-رشد اعتماد به نفس
2-گسترش ارتباطات
یک توصیه قبل از خواندن این مقاله حتما فیلم جهان پهلوان تختی را ببینید.
بیش از 50 و اندی سال از مرگ مشکوک مرحوم مغفور جهان پهلوان تختی اسطوره کشتی و معلم اخلاق ،افتادگی ،مردانگی،تواضع ،فروتنی،غیرت ملی،غیرت مذهبی ،از خود گذشتگی،حامی نیازمندان،پشت کرده به مال و منال و جاه و جلال دنیا و...که از همه آنها میگذرد ،اگر مرام او بی نظیرترین بوده که بوده چرا بعد از 50 سال تختی تکرار نشد ،چرا فقط از تختی ،مردم و مسئولان کشور ایران فقط نامگذاری ورزشگاه و م
کلید انداختم و در را باز کردم. انگار بوی خانه کمی عوض شده بود. کمی به هم ریخته بود و فرش‌ها نیاز به جاروبرقی داشتند. رفتم دستشویی. آبنه و دکور برایم تازگی داشتند! انگار که هیچوقت با آن‌ها زندگی نکرده باشم! وقتی خودم را داخل آینه‌ی اتاقم دیدم حس عجیبی داشتم. فقط 8 روز تهران بودم و انتظار داشتم که خودم را داخل آینه‌ی خانه‌ی تهران ببینم! رختخواب پهن کردم و صورتم را با روغن جوانه‌ی گندم تمیز کردم. حوصله‌ی صابون و مسواک نداشتم. پنبه تیره شد و این
گفته بودم خانوادم رفتن از اینجا ؟؟ 1 ماه بیشتره که رفتن .
اسباب کشی کردن رفتن یه جایی که 14/15 ساعت فاصله داره از این شهر . 
الان فقط خواهرم کنارمه که اونم تقریبا 2 هفته دیگه میره واسه همیشه.
یادمه چقد از خدا میخواستم تنها باشم تا آرامش اعصاب داشته باشم و الان تنها شدم و دقیقا چنان آرامشی دارم که فقط خدا داند . میدونستم دور از خانواده باشم آروم ترم و دغدغه آرامش رو ندارم چون دارمش . 
درسته دور از خانواده یسری دغدغه های خاص خودمو دارم ولی خب بازم می
  در آنسوی محله‌ی ضرب ، درون باغ درختان هلو،  هاجر   پابرچین ، و با احتیاط ، از بین شاخه های شکسته و به زمین افتاده راه خود را باز میکند و چستو چابک به ابتدای ورودیِ باغ میرسد ، او قصد رفتن به صف نانوایی را دارد٬ اما در این چندصباح هرگز به هدفش از خرید نان نیاندیشیده. زیرا او در نهایت امر تنها میتواند عطر نان را استشمام کند. . اما چون هنوز در شوک و اضطراب حوادث شب گذشته سیر میکند ، یادش رفته تا کلیدها را با خودش ببرد. او چون تازه وارد است ، هنوز س
در آنسوی محله‌ی ضرب ، درون باغ درختان هلو،  هاجر   پابرچین ، و با احتیاط ، از بین شاخه های شکسته و به زمین افتاده راه خود را باز میکند و چستو چابک به ابتدای ورودیِ باغ میرسد ، او قصد رفتن به صف نانوایی را دارد٬ اما در این چندصباح هرگز به هدفش از خرید نان نیاندیشیده. زیرا او در نهایت امر تنها میتواند عطر نان را استشمام کند. . اما چون هنوز در شوک و اضطراب حوادث شب گذشته سیر میکند ، یادش رفته تا کلیدها را با خودش ببرد. او چون تازه وارد است ، هنوز سرگ
  داستان شهر خیس  بقلم شهروز براری صیقلانی .    قسمتی از داستان بلند ادبی .   اپیزود های 10 _ 11_ 12 . 
 
.    در آنسوی محله‌ی ضرب ، درون باغ درختان هلو،  هاجر   پابرچین ، و با احتیاط ، از بین شاخه های شکسته و به زمین افتاده راه خود را باز میکند و چستو چابک به ابتدای ورودیِ باغ میرسد ، او قصد رفتن به صف نانوایی را دارد٬ اما در این چندصباح هرگز به هدفش از خرید نان نیاندیشیده. زیرا او در نهایت امر تنها میتواند عطر نان را استشمام کند. . اما چون هنوز در شوک
   
 
  . 
/√– در آنسوی محله‌ی ضرب ، درون باغ درختان هلو،  هاجر   پابرچین ، و با احتیاط ، از بین شاخه های شکسته و به زمین افتاده راه خود را باز میکند و چستو چابک به ابتدای ورودیِ باغ میرسد ، او قصد رفتن به صف نانوایی را دارد٬ اما در این چندصباح هرگز به هدفش از خرید نان نیاندیشیده. زیرا او در نهایت امر تنها میتواند عطر نان را استشمام کند. . اما چون هنوز در شوک و اضطراب حوادث شب گذشته سیر میکند ، یادش رفته تا کلیدها را با خودش ببرد. او چون تازه وارد

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

ماهان پریوار شرکت بازرگانی خدایار